از یک پای عاجز شدن. شل شدن. در پای کوتاهی یا شکستگی یافتن. اقعاد. (منتهی الارب) ، لنگ شدن کاری، تعطیل شدن آن. به علتی معوق و معطل ماندن آن. متوقف ماندن آن. - لنگ شدن کاروان یا قافله، اقامت کردن آن در منزلی
از یک پای عاجز شدن. شل شدن. در پای کوتاهی یا شکستگی یافتن. اقعاد. (منتهی الارب) ، لنگ شدن کاری، تعطیل شدن آن. به علتی معوق و معطل ماندن آن. متوقف ماندن آن. - لنگ شدن کاروان یا قافله، اقامت کردن آن در منزلی
اگر بیند که به هر دو پا لنگ شده، دلیل است که اعتقاد کدخدائی به کسی کرده بود. اگر لنگ درخواب بیند که لنگ بود و پای درست شد دلیل که مقصودش و مرادش حاصل شود. جابر مغربی لنگ: شکست خوردن لنگ بودن: از دست دادن خوشنامی - لوک اویتنهاو اگر بیند لنگ شده بود. دلیل است پیش خویشان خوار شود. محمد بن سیرین دیدن لنگ درخواب، بر پنج وجه است، اول: منفعت. دوم: ناتوانی. سوم: درویشی (فقر و نداری). چهارم: غم و اندوه. پنجم: نقصان عیش (نقص و کمبود در زندگی).. اگر خود را در خواب لنگ بیند، دلیل است که مقصودش برنیاید. اگر بیند که لنگ بود و به عصا می رفت، دلیل است که از کسی یاری خواهد و مرادش برآید.
اگر بیند که به هر دو پا لنگ شده، دلیل است که اعتقاد کدخدائی به کسی کرده بود. اگر لنگ درخواب بیند که لنگ بود و پای درست شد دلیل که مقصودش و مرادش حاصل شود. جابر مغربی لنگ: شکست خوردن لنگ بودن: از دست دادن خوشنامی - لوک اویتنهاو اگر بیند لنگ شده بود. دلیل است پیش خویشان خوار شود. محمد بن سیرین دیدن لنگ درخواب، بر پنج وجه است، اول: منفعت. دوم: ناتوانی. سوم: درویشی (فقر و نداری). چهارم: غم و اندوه. پنجم: نقصان عیش (نقص و کمبود در زندگی).. اگر خود را در خواب لنگ بیند، دلیل است که مقصودش برنیاید. اگر بیند که لنگ بود و به عصا می رفت، دلیل است که از کسی یاری خواهد و مرادش برآید.
لال شدن. خرس: هرکه تو را هجو گفت و هجو تو برخواند روز شهادت زبان او بشود گنگ. منجیک. تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. گر زبانم گنگ شد در وصف تو اشک خون آلود من گویا خوش است. عطار. رجوع به گنگ و گنگ گشتن شود
لال شدن. خَرَس: هرکه تو را هجو گفت و هجو تو برخواند روز شهادت زبان او بشود گنگ. منجیک. تیره شد آب و گشت هوا روشن شد گنگ زاغ و بلبل گویا شد. ناصرخسرو. گر زبانم گنگ شد در وصف تو اشک خون آلود من گویا خوش است. عطار. رجوع به گنگ و گنگ گشتن شود
لنگیدن در عمل یا کار یا سخن (؟) : او نیز عریان و مجذوب بود. غایتش آنکه گاهی معقول میگفت و با مردم حرف میزد، اما گاهی لنگی میزد و لاابالی میگردید. (مزارات کرمان ص 192)
لنگیدن در عمل یا کار یا سخن (؟) : او نیز عریان و مجذوب بود. غایتش آنکه گاهی معقول میگفت و با مردم حرف میزد، اما گاهی لنگی میزد و لاابالی میگردید. (مزارات کرمان ص 192)
کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ. فردوسی. از ایشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه. فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه. فردوسی. رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا. ؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم. نظامی. از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود. عالی (از آنندراج). جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما. سلیم (ایضاً). ، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن. - تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن: بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان. فردوسی. - تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی: شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان. (بوستان). - تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن: هر آنکس که پیش آید او را به جنگ شود در جهان زندگانیش تنگ. فردوسی. - تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی: تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو شورشور اندرفکند و گاوگاو. رودکی. - تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری. - تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری: زمانی همی گفت کاین روز جنگ بکار آیدم چون شود کار تنگ. فردوسی. چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ پس پشت شمشیر و از پیش سنگ. فردوسی. به روز چهارم چو شد کار تنگ به پیش پدر شد دلاور پشنگ. فردوسی. عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). - تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی. - تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). ، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود: رخ شاه ایران پرآژنگ شد وزآن کار دشمن دلش تنگ شد. فردوسی. دل شاه کاوس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد. فردوسی. و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن. - تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان). - تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج). - تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع: چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه. فردوسی. گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن. صائب (از آنندراج). - تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن: شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه. فرخی. - تنگ شدن کرم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کرم: به فرّ شه، که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شدروزی فراخست. نظامی. - تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن: چو شد تنگ نزدیک تختش فراز نبوسید تخت و نبردش نماز. فردوسی. چو رامین تنگ شد بر پای دیوار بدیدش ویس از بالای دیوار. (ویس و رامین). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ. (گرشاسبنامه). ملک برفرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ. نظامی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود
کم وسعت شدن. (ناظم الاطباء). ضیق گشتن. مقابل فراخ شدن: ز بس کشته و خسته بر دشت جنگ شد آوردگه را همه جای تنگ. فردوسی. از ایشان بکشتند چندان سپاه کز آن تنگ شد جای آوردگاه. فردوسی. بیابان چنان شد ز هر دو سپاه که بر مور و بر پشه شد تنگ راه. فردوسی. رنگ را اندر کمرها تنگ شد جای گریغ ماغ را اندر شمرها سرد شد جای شنا. ؟ (از لغتنامۀ اسدی از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). تظلم زنانند بر شاه روم که بر مصریان تنگ شد مرز و بوم. نظامی. از شوق اینکه روی تو گلرنگ می شود گل را قبای رنگ به بر تنگ می شود. عالی (از آنندراج). جسم زار ما ز بس بالید از غمهای او شد لباس زندگانی تنگ بر اندام ما. سلیم (ایضاً). ، سخت و دشوار شدن. در مضیقه شدن. - تنگ شدن از چیزی، در مضیقۀ آن افتادن: بباشیم تا دشمن از آب و نان شود تنگ و زنهار خواهد بجان. فردوسی. - تنگ شدن روزی، سخت شدن معاش و زندگی بر کسی: شنیدم که بر مرغ و مور و ددان شود تنگ روزی ز فعل بدان. (بوستان). - تنگ شدن زندگانی، سخت شدن آن: هر آنکس که پیش آید او را به جنگ شود در جهان زندگانیش تنگ. فردوسی. - تنگ شدن عالم، سخت و دشوار شدن جهان بر کسی: تنگ شد عالم بر او ازبهر گاو شورشور اندرفکند و گاوگاو. رودکی. - تنگ شدن عرصه،در سختی و فشار واقع شدن. ناتوان و درمانده شدن در اجرای امری. - تنگ شدن کار، سخت و دشوار شدن کارزار. صعب و مشکل شدن امری: زمانی همی گفت کاین روز جنگ بکار آیدم چون شود کار تنگ. فردوسی. چو شد زین نشان کار بر شاه تنگ پس پشت شمشیر و از پیش سنگ. فردوسی. به روز چهارم چو شد کار تنگ به پیش پدر شد دلاور پشنگ. فردوسی. عبداﷲ چون کارش سخت تنگ شد از جنگ بایستاد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 176). - تنگ شدن معاش،تنگ شدن روزی. سخت شدن زندگی. کم شدن وسایل زندگی. - تنگ شدن نفس، به سختی برآمدن دم. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : تا نفس ایشان تنگ نشود و خفقان نباشد... (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت ایضاً). ، آشفته خاطر شدن. (ناظم الاطباء). ملول و غمزده شدن. غمگین شدن. اندوهناک شدن. و با دل ترکیب شود: رخ شاه ایران پرآژنگ شد وزآن کار دشمن دلش تنگ شد. فردوسی. دل شاه کاوس از آن تنگ شد که از بزم جایش سوی جنگ شد. فردوسی. و مدتی ببود آنجا و بازگشت که دلش تنگ شد و امروز اینجا به غزنین است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 249). رجوع به تنگدل و دلتنگ و تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود. ، نایاب شدن. کم و دیریاب شدن. - تنگ شدن چیزی، کمیاب شدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) : و اندر سال سته و اربعمائه (406 هجری قمری). غله تنگ شد. (تاریخ سیستان). - تنگ شدن خبر، دشواریاب شدن آن. (از آنندراج). - تنگ شدن دستگاه، بی چیز شدن. کم شدن مال و متاع: چه بینید گفت ای سران سپاه که ما را چنین تنگ شد دستگاه. فردوسی. گر به این دستور گردد دستگاه عیش تنگ صبح نتواند تبسم را مکرر ساختن. صائب (از آنندراج). - تنگ شدن قافیه، نایاب و کمیاب شدن آن: شاها چو دل دشمن تو قافیه شد تنگ با آنکه مکرر شد چون جود شهنشاه. فرخی. - تنگ شدن کَرَم، نایاب شدن جوانمردی. کم و دیریاب گردیدن کَرَم: به فرّ شه، که روزی ریز شاخست کرم گر تنگ شدروزی فراخست. نظامی. - تنگ شدن وقت، عبارت از کم فرصتی است. (از آنندراج). نزدیک به آخر رسیدن آن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). ، در راه بد شدن، لذیذ شدن. (ناظم الاطباء) ، سخت نزدیک رفتن: چو شد تنگ نزدیک تختش فراز نبوسید تخت و نبردش نماز. فردوسی. چو رامین تنگ شد بر پای دیوار بدیدش ویس از بالای دیوار. (ویس و رامین). شد آنگه برش رازگوینده تنگ نهان دشنۀ زهرخورده به چنگ. (گرشاسبنامه). ملک برفرش دیباهای گلرنگ جنیبت راند و سوی قصر شد تنگ. نظامی. رجوع به تنگ و دیگر ترکیبهای آن شود